پاییزدخت



صبح زود،از آن خانه ی جهنمی که دو دونگش به نام مادرم است؛ برگشتم خانه.اول لاک گلبهی دستانم را پاک کردم. کیفم را خالی کردم.موبایلم را زدم به شارژ و یک ساعتِ آخر فیلم خارجی نیمه کاره ی شب قبل را تماشا کردم. می خواستم آت و آشغال های اتاقم را جمع کنم و یک جارو برقیه درست حسابی،به درز و پرز اتاق بکِشم که،خب حوصله ام نیامد.یعنی بهتر است بگویم که افسردگی و درون گرایی ام نگذاشت. بعد از ظهر اما،یک عالمه فکر زد به سرم.وقتی داشتم یک ساعت پیاده رویه معمولِ روزانه ام را
پسرداییِ شانزده ساله ام چندماهی است که کار پیدا کرده و تا الان توانسته با پولش،موبایل و هدفون خیلی خوب و یک جفت،کتونی مارک بخرد.مادرش چند ماهی است که از عمده دوزی،پارچه های برش زده می آورد و توانسته با پولش یک اجاق گاز و گوشی بخرد و وامی با اقساط ماهانه ۵۰۰ هزار تومان بگیرد.حتی برای پسر هشت ساله شان هم کار کوچکی پیشنهاد شده که دایی ام زیربار نرفته.آنوقت من و خواهرم هنوز بیکاریم و حتی آنقدر هم چشم نداریم که بتوانیم، سردوز یا راسته دوز باشیم.بخاطر همین است

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نتایج زنده مسابقات ورزشی خرید و فروش برند candlelight ارتباطات بین فرهنگی waffen ss درب چوبی و درب ضد سرقت کاری از عیـــــلامـ تـا ایــــــلامـ دستگاه خشک کن ميوه خياط لباس شب و عروس